کد مطلب:225244 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:270

بیان مکالمه امام رضا در باب امامت در حضور مأمون با یحیی بن ابی ضحاک سمرقندی
در عیون اخبار و بعضی كتب دیگر روایت شده است كه از حضرت امام رضا علیه السلام در محضر مأمون مكالمه با یحیی بن ابی ضحاك سمرقندی روی داده است و محمد بن یحیی صولی می گوید كه از حضرت امام رضا علیه السلام خبری مختلف الالفاظ از راویانی حكایت شده است اما من این خبر را نقل می كنم و به معانی آن بازمی گردانم هر چند الفاظش مختلف باشد.

راقم حروف می گوید از این كلمات صولی می توان دانست كه حال رواة در نقل اقوال و الفاظ مباركه پیغمبر و ائمه علیهم السلام و كثرت دقت و تفحص در صحت و سقم خبر یا راوی به چه میزان بوده است كه در این خبر كه شاید در رواة یا الفاظ آن اندك تاملی می رفته است این عنوان را می نماید و نقل به معانی می كند.

بالجمله می گوید حال مأمون در باطن چنان بود كه دوست می داشت حضرت



[ صفحه 235]



امام رضاعلیه السلام را در مجالس مناظرات و احتجاجات و سوالات واجوبه سقطه روی دهد و مغلوب شود و طرف برابر را غلبه پدید آید اما در ظاهر با مردم چنان می نمود كه بر خلاف این را می خواهد و طالب غلبه و علو آن حضرت است پس جماعت فقهاء و متكلمن روزگار در پیشگاهش حاضر شدند مأمون پوشیده به آن جماعت پیام فرستاد كه با حضرت رضا علیه السلام در امر امامت مناظرت نمایند.

امام رضا علیه السلام به ایشان فرمود «اقتصروا علی واحد منكم یلزمكم مالزمه» از میان خود یكتن را كه مجاز و اعلم می دانید برای مناظرت برگزیده نمائید بدان شرط كه هر چه بر وی لزوم جست شما را نیز لزوم افتد یعنی او را وكیل خود سازید و رد و قبول و تصدیق و تكذیب او را هر چه روی داد بر گردن خودتان نیز ثابت شمارید و در مقام انكار بر نیائید. آن جماعت به مناظرت مردی رضا دادند كه معروف به یحیی بن ابی الضحاك سمرقندی بود و در آن زمان در عرصه خراسان در فن كلام و مناظرت مانندی نداشت چون برای مناظرت منتخب گشت امام رضا علیه السلام فرمود ای یحیی آنچه می خواهی بپرس عرض كرد در امر امامت تكلم می نمائیم چگونه ادعا می فرمائی برای كسی امامت را كه امام نبوده است و فروگذار می شود كسی كه امام است و رضای مردم در حقش روی داده است.

امام رضا علیه السلام در جواب فرمود: «یا یحیی اخبرنی عمن صدق كاذبا علی نفسه او كذب صادقا عن نفسه یكون محقا مصیبا ام مبطلا مخطیا» ای یحیی خبر ده با من از كسی كه خود را تصدیق كرده باشد و حال اینكه كاذب باشد یا اینكه خود را تكذیب كرده باشد با اینكه صادق باشد آیا چنین كسی در ادعای خود محق است و اجابت حق كرده باشد یا مبطل است و به خطا رفته است.

یحیی چون این سخن بشنید خاموش گشت و زبان از سخن بر بست مأمون گفت جوابش را بازگوی یحیی گفت بهتر این است كه امیرالمؤمنین از جواب این سخن معفو بدارد مأمون عرض كرد یا ابالحسن ما را از غرض در این مسئله عارف بگردان.



[ صفحه 236]



فرمود: «لابد لیحیی من ان یخبر عن ائمته انهم كذبوا علی انفسهم او صدقوا فان زعم انهم كذبوا فلا امانة لكذاب و ان زعم انهم صدقوا فقد قال اولهم ولیتكم و لست بخیركم و قال تالیه كانت بیعته فلتة فمت عاد لمثلها فاقتلوه فو الله ما ارضی لمن فعل مثل فعلهم الا بالقتل فمن لم یكن بخیر الناس و الخیریة لا نقع الا بنعوت منها العلم و منها الجهاد و منها سایر الفضایل و لیست فیه و من كانت بیعته فلتة یجب القتل علی من فعل مثلها كیف یقبل عهده الی غیره و هذا صورته ثم یقول علی المنبر ان لی شیطانا یعترینی فاذا مال بی فقومونی و اذا اخطأت به فارشدونی فلیسوا ائمة بقولهم ان كان صدقوا و كذبوا».

برای یحیی چاره نیست از این كه از امام های خود خبر بدهد با این كه ایشان در آنچه گفتند و ادعا نمودند بر خویشتن دروغ بستند یا راست گفتند پس اگر گمان می كند دروغ بستند امانت و امامتی برای دروغگوی نشاید و اگر گمان می نماید راست گفتند همانا نخستین ایشان ابوبكر چون خلافت یافت بر فراز منبر در حضور جماعت گفت من والی امر شما شدم و حال این كه بهتر از شما نیستم و پس از ابوبكر تالی و دومین كه عمر باشد گفت بیعت ابی بكر فلته یعنی بدون تدبر و رویة روی داد و لغزشی واقع شد و هر كس عود نماید به سوی این بیعت او را بكشید سوگند با خدای تعالی عمر پسندیده نداشت برای كسی كه عمل او مانند عمل آنها باشد مگر قتل را پس كسی كه بهترین از تمامت مردم بهتر نیست و این بهتر بودن حاصل نمی گردد مگر به پاره ای صفات كه یكی از آنها علم و بعضی جهاد فی سبیل الله و برخی سایر فضایل است و این جمله در او نبود و كسی كه بیعت او فلتة روی داده باشد واجب می گردد قتل بر كسی كه مثل آن عمل و قبول بیعت بدون تدبر و رویة برایش روی داده باشد.

و برای چنین كسی كه حالت او در بیعت با او به این روش و فلتة باشد چگونه عهد و امامت او برای دیگری غیر از خودش مقبول تواند گشت و صورت حال وی چنین باشد و پس از آن بر فراز منبر می گوید كه مرا شیطانی است كه مرا عارض



[ صفحه 237]



می شود هر وقت به من میل نمود شما مرا به راه راست بدارید و هر وقت خطا كردم مرا ارشاد كنید.

پس این مردم با این سخنان و بیاناتی كه خودشان در حق خودشان می كنند امام نتوانند بود اگر راست گوی یا دروغ گوی باشند یعنی در هر صورت امامت را نشایند پس حواب این مسئله نزد یحیی چیست یعنی چه جوابی برای یحیی باقی می ماند كه بتواند لب به سخن باز كند مأمون ازین جواب امام رضا علیه السلام در عجب شد و گفت ای ابوالحسن در روی زمین هیچ كس نیست كه بتواند به این نیكوئی سخن كند و جواب گوید.

ابن شهرآشوب در مناقب به این خبر اشارت كند و به اندك تغییری مرقوم می دارد و می گوید بعد از آن كه یحیی عرض كرد بلكه تو سؤال فرمای یا ابن رسول الله تا مرا به شرف این سؤال مشرف فرمائی فرمود «یا یحیی ما تقول فی رجل ادعی الصدق لنفسه و كذب الصادقین ایكون صادقا محقا فی دینه ام كاذبا» چه گوئی در حق مردی كه خویشتن را صادق خواند و صادقان را كاذب شمارد آیا چنین كسی در دین خود از روی صدق و حق است؟ یحیی جوابی نداد و مدتی خاموش بماند مأمون گفت ای یحیی جواب رضا علیه السلام را بده گفت ای امیرالمؤمنین رشته ی سخن مرا قطع فرمود مأمون روی به امام رضا آورد عرض كرد این چه مسئله است كه یحیی اقرار نمود كه سخنش در این مسئله قطع شده و جوابی ندارد فرمود اگر یحیی چنان گمان می كند كه تصدیق صادقان را می نماید پس امامتی نخواهد بود برای كسی كه خودش بر منبر رسول خدا بر نفس خودش اقرار به عجز خود نمود و گفت: ولیتكم و لست بخیركم و الامیر خیر من الرعیة» والی امر شما شدم و حال این كه از شما بهتر نیستم و شرط امیر این است كه بهتر از رعیت باشد تا نفوذ حكم و اطاعت امرش را علتی باشد. و اگر یحیی گمان می كند كه تصدیق صادق را می نماید پس امامت برای آن كس كه بر منبر رسول خدای شهادت می دهد بر نفس خود كه مرا شیطانی است كه بر من غلبه می كند نخواهد بود چه شیطان در امام نیست و اگر یحیی گمان می برد



[ صفحه 238]



كه تصدیق صادقان را می كند یعنی تصدیق امامت ایشان را می نماید پس امامت نیست برای كسی كه صاحب او بر او اقرار می نماید و می گوید امامت ابی بكر فلتة روی داد، خداوند از شر این خلافت نگاهداری فرماید پس هر كسی بمانند این خلافت بازگشت گیرد بكشید او را.

در این حال مأمون نعره بر آن جماعت كشید تا جملگی پراكنده شدند پس از آن روی به بنی هاشم آورد و گفت آیا با شما نمی گفتم كه به رضا علیه السلام فتح الباب مناظرت و مكالمت نكنید و بر حضرتش فراهم نگردید چه علم این جماعت از رسول الله است.

راقم حروف گوید در كتب لغت نوشته اند در كلام عمر «كانت بیعة ابی بكر فلتة وقی الله شرها» بیعت ابی بكر ناگاه روی داد خدای تعالی مردمان را از شر این بیعت نگاهداری فرماید فلتة به معنی وقوع امری است بدون تدبیر و رویت و فلتة هر چیزی است كه آدمی بدون تدبیر و رویة و تفكر به ناگاه به جای آورد و در حدیث وارد است «شیعتنا ینطقون بنور الله و من یخالفونهم ینطقون بتفلت» شیعیان به نور خدا نطق می كنند یعنی به روشنائی نور الهی و فروز قلب تكلم و تنطق می نمایند و از روی ظلمت و ضلالت سخن نمی رانند و كسانی كه با شیعیان ما مخالف هستند تكلم ایشان از روی تفلت یعنی عدم فكر و تدبر است و فلتات جمع فلتة به معن زلات و لغزشها است خیلی دریغ باید خورد مثل جناب عمر بن الخطاب به آن هوشمندی و تجربه و اطلاعات وافیه و سیاست و جد و جهد و فتوحات كه در زمان او روی داد چگونه بایستی غفلت كند و این سخن فرماید زیرا كه خلاف جناب ابی بكر صدیق را كه به دستیاری اجماع تصدیق می نمایند یكی از آن اشخاصی كه حاضر و بر خلافت ابی بكر مصدق بودند خود جناب عمر بود و بعد از آنكه این خلافت را می گوید فلتة بود در حقیقت بطلان اجماع و تكذیب تصدیق ایشان را و خودش را می نماید.

و باز می رساند كه تمام آن جماعتی كه در بیعت جناب ابی بكر حاضر و مصدق



[ صفحه 239]



شدند مردمی بدون قوة فكریة و تدبریة و عاقله بودند و اعتنائی در صحت و سقم امور دینیه و احكام الهیه و اوصاف خلافیة نداشتند و تصدیق و تصویب ایشان حتی خود جناب عمر از مقام اعتماد و اعتبار و اختیار و انتخاب و صواب خارج است و هر كس به این گونه به خلافت رسد واجب است قتل او و شما به قتل او مأمورید در این صورت كه خود جناب عمر تكذیب خلافت جناب ابی بكر را با حالت اجماع بكند پس چگونه وقتی كه ابوبكر جزاء الله تعالی عن قوله خیر الجزاء فرمود «اقیلونی فلست بخیر كم و علی فیكم» دست از من بدارید و به خلافت من سخن مكنید من از شما بهتر نیستم و حال اینكه علی علیه السلام در میان شما است و اگر این سخن را از روی قبول باطن و صدق عقیدت فرمود پس خود را در خور امامت ندانسته است و اگر بیرون از صدق بود كسی كه صادق نباشد امامت را نشاید و بانگ «اقیلونی اقیلونی» ابی بكر چون بلند گردید خشمناك شد و با كمال تندی و تیزی كه در خور مخاطبه با خلفا نیست، گفت ای ناكس اخرس از این منبر فرود شو و چون تو را نیروی احتجاج با مردم قریش نیست از بهر چه بر این منبر صعود دادی و جای كردی سوگند به خدای تصمیم عزم داده ام تا سالم مولای ابی حذیفه را به جای تو بنشانم و این خلافت را بدو اختصاص دهم ابوبكر خاموش و غمگین از منبر فرود آمده دست عمر به دست گرفت و به سرای خود اندر شد و چون عمر بس زیرك بود و نگران شد كه ابوبكر خلیفه ی عصر خواستار اقالت شد و گفت جائی كه علی علیه السلام است به خلافت و امامت ترجیح دارد.

و از این سخن معلوم شد كه بعد از آنكه علی علیه السلام بر ابوبكر كه در آن زمان بر حسب اجماع به خلافت بر نشسته و امارت مسلمانان و نیابت رسول خدای را تحصیل كرده به تصدق و اذعان خود جناب ابی بكر صدیق برتری و فزونی دارد البته بر سایر اصحاب و امت كه یكی از آن جمله خود عمر است به طریق اولی اولویت دارد گذشته از آنكه با آن همه فضایل و مناقب و شئونات امیرالمؤمنین و مراتب منصوصیه



[ صفحه 240]



آن حضرت كه یكی از آن جمله را خود ایشان دارا نبودند البته مسلمانان روی بدو كنند و جناب ابی بكر معزول شود و هیچ وقت نوبت خلافت به عمر و دیگران نرسد و اختصاص به بن هاشم افتد این بود كه در چشم و دهان ابوبكر حلیم برفت و اگر چنین نمی كرد هرگز به مراد خود نمی رسید.

و این كار یكی از تدابیر عجیبه عمری بود معذلك از حیثیت دیگر با كمال فراست و كیاست به واسطه ی غلبه خشم و چیرگی نفس اماره كه موجب خیرگی چشم و كری گوش است و جناب عمر بن خطاب به واسطه شدت تعصب و شرهی كه در فصول و اصول امور و فیصل و صیقل مسائل داشت چون خشمگین شدی كلمات و حركات و افعالی از وی ظاهر شدی كه از آن پس بر كردار خود واقف و نادم شدی در این موقع نیز چند كار كرد یكی اینكه كلام خلیفه عصر را مقرون به بیهودگی و خرافت شمرد دیگر اینكه او را از منبری كه خودش و جمعی او را بر آن جای داده بودند فرود آورد و به پستی و ناكسی بر شمرد و اگر به جناب عمر می گفتند اگر جناب ابی بكر به این صفت موصوف بود از چه روی آن همه زحمت و محنت بر وجود تعصب نمود خود وارد آوردی و او را به خلافت بر نشاندی و علی علیه السلام را با آن مناقب و براهین و سبقت و نصوص وارده و شهادت و نصرت اصحاب خاص رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم منزوی ساختی و اگر چنین نبوده پس چرا او را به آنچه در وی نبود مذموم و موسوم و موصوف نمودی و شان و مقام خلافت و خلیفه را از دست بگذاشتی و چنانكه گفتی هر كس بخواهد به خلافت فلتة نایل شود او را واجب القتل شمردی.

دیگر اینكه از چه روی خلافت رسول خدای را به آن عز و شرافت و ابهت و عظمت را این چند خوارمایه شمردی و گفتی همی خواهم به جای تو سالم غلام حذیفه را بنشانم و اگر در خلافت ابی بكر هستند به اجماع امت هستی چگونه در این موقع میل شخصی خود را در خلیفه ساختن سالم مقرون به صحت و سلامت خواندی و كافی



[ صفحه 241]



دانستی و چگونه تصدیق و تصویب و توصیه خودت را كافی شمردی و آن تصدیقات و تنصیصات و تخصیصات و تصریحاتی را كه در حق علی علیه السلام بود و اصحاب كبار نیز شاهد و مذعن بودند نادیده شمردی و چگونه درباره ی خودت وصیت و تصدیق ابی بكر را كه خود گوئی خلافتش فلتة بود صحیح و كافی دانستی و به سخنان دیگران كه تصدیق نمی كردند و از بزرگان اصحاب بودند اعتنا ننمودی و تصدیق ابی بكر را كه بر حسب معنی او را واجب القتل شمردی برای خود محل اعتماد دانستی و فی الحقیقة خود را به قول و اشارت و حكم خودت خلیفه زور خواندی و واجب القتل گردانیدی.

بلی یك جواب برای ابوبكر و عمر و دیگران هست كه چون عصمت را شرط امامت ندانند و سلطنت و خلافت را یكسان شمارند و خطا و لغزش و فراموشی و عصیان را برای خلیفه جایز دانند آن وقت این امر را چندان غرابت و استعجابی نخواهد بود. از این است كه جناب ابی بكر در حال خلافت بر منبر نبوت مخبر رسول خدای صلی الله علیه و آله بدون ملاحظه و تفكر و تأمل فرمودند مرا شیطانی است كه فریب می دهد مرا پس هر وقت كار به عدل و اقتصاد سپارم با من همراهی كنید و چون بر طریق عصیان روم از من كناری كنید و اگر از طریق هدایت بگردم به راه راست بازم بدارید.

پس با این كلمات اگر معنی خلافت چنان است كه مردم شیعی پندارند بایستی مانند جناب ابی بكر قبول خلافت و دعوی امارت مسلمانان را هرگز آرزومند نشود و خود را مستحق آن مقام نشمارد چه آن كس كه دستخوش وساوس شیطانی و كشاكش نفسانی باشد و گاهی به خطا و عصیان و گاهی به صواب و برهان رود چگونه احكامش مانند حكم آن كسی كه خلیفه ی اوست می شود كه عبارت از رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم است متبع و اطاعتش واجب و مخالفتش كفر و معصیت خواهد بود و این در صورتی است كه بر تمام ابنای آن روزگار تقدم و اعلمیت داشته باشد و در علم و جهاد و سایر



[ صفحه 242]



فضایل كه خداوند عالم بر شماره و مقدارش آگاه است پیشی و بیشی بجوید تا بتواند لیاقت جلوس بر مسند پیغمبر و امارت مسلمانان و مؤمنان را از روی لیاقت و استحقاق تحصیل نماید و جلوس بر آن مسند موجب و زر و وبال و وخامت حال و مفاسد امور امت نشود پس این جلوس و این حكومت و امارت را بر سبیل سلطنت و فرمانفرمائی دیگر فرمانفرمایان بباید دانست كه در فیصل هر امری محتاج به اشارت و تصویب عقلا و امرای عهد خود هستند و اگر خواهند به رأی و اندیشه ی خود متكی و مستبد گردند در اندك زمانی فاسد و معزول و مقتول گردند و می توان در این موقع گفت جناب صدیق با كمال انصاف سخن كرده است و مردم را در فیصل امور با خود شریك و سهیم گردانیده است بلكه ایشان رابر خود ترجیح و تفضیل داده است و چاره ی خطا و معصیت و لغزش خود را از ایشان خواسته است. و اگر فی الحقیقه خلافت را به آن معنی می دانست و حضار را بر خود ترجیح می داد بایستی از منبر فرود آید و خلافت را به هر كسی كه از وی اشرف و اعلم و اكمل بود تفویض نماید و اگر جز این كردی مرتكب فعل حرام شدی. جناب عمر نیز بر این منوال بود و این خلافت را عین سلطنت می دانست از این روی بود می فرمود همیخواهم با سالم غلام حذیفه گذارم یا وصایت ابی بكر را در امر خلافت خود كافی می دانست و چون این بیان مسجل گردید پس خلافت رسول خدای تعالی كه با عصمت توأم است و «لو لا الامام لساخت الارض باهلها» چنانكه در مقامات عدیده و عرض ادله ی قاطعه وجود اینگونه خلیفه معصوم كه محفوظ از خطا و سهو و نسیان و عصیان باشد واجب است در جایخود باقی و ثابت است و منافاتی با امور سلطنت ظاهریه ندارد.



[ صفحه 243]